2006/01/31

پدر يه خانواده

.. از ديروز حرفاي دختر کوچيکه يه خانواده ي راننده اتوبوس شركت واحد(يعقوب سليمي) اينقدر ريده تو حالم که نفهمم چي دارم ميگم از خودمم حالم بهم ميخوره اينکه بشنوم نتونم گهي بخورم اينکه يهو مثل وحشيا ريختند تو خونه و از دم گرفتن زن وبچه شو جلو چشم همه زيرمشت و لقد دبزن فحش و چار واداري هم که رو شاخشه. اي گوه تو اين زندگي که سگ اين خواري و ذلت رو نميکشه که ما ميکشيم ..! زير لبم کلي فحش ودري وريه.... فقط اينقدي که لااقل ميتونستم بهتر دهن چهاتا اون نخاله ها رو سرويس کنم ايني که فقط اينجا بيام بشاشم بشون ارضام نميکنه.من که خودم واسه مردم و ملتم نتونستم گهي بخورم اما خيلي بايد جاکش باشم که از ديدن روزگارشون دلم خون نشه و براشون تکوني بخودم ندم.خاتمي شاشيدم به اون موجوديتت که 8 سال رياست کردي و امروزمون اينه .... در اين ميدان که ميبندند پاي شهسواران را *** توطفل هرزه پو بايد کني اينچنين کارها

0 Comments:

Post a Comment

<< Home