اندر احوالات مارمضون
چند سال پيش وقتی دوره ی کوتاه مدت استاژی رو ميگذروندم خانم
دو رگه بلژيکی ترک همدوره ی ما بود که به چشم خواهر برادری تيکه ی حقی بود
و علاوه بر داشتن سيرت زيبا و استيل و کمالات , عيب کوچولويی هم داشت که
اونهم خواهر زينبی بود بطرز فجيع.
و از اونجايی که ميگند هر گلی يه بويی داره چه زينب باشه چه زويا, زينب
داستان ما هم دل داشت و هم يه جورايی فرکانس ميداد, بنابرين همه
مجاهدات جانفرسا و کونفرسای خود را نمودم تا بلکه در دل و کون دوست
رهی بايد.
اون احوالات روحانی فاز بده بستون نگاه ها و تشعشعات رمانتيک اروتيک
وار فضای اونجا اونقدر بهم مالوندن تا شرايط مصاحبتی فراهم شد وخواهر زينب ما بعلم اینکه منم ایرانيم و نزديک به همون تير و طايفه پرسيدن: مسلمونی؟
گفتم مر ایشانرا بله انشاءاله!!بعد از آن اشارتی که بر مسلمانی ما رفت پرسيد:
نماز و اینا چی؟! گفتم اون که ديگه حتما ! من و تارک الصلات !نعوذبالله!! بعد
از اون سوالات نکير منکر شب اول قبر خوش و بشی شد و فرصتی شد تا بقول مولوی
در غريبی بس توان گفتن گزاف داشت همه چی خوب پيش ميرفت که باز پرسيد:سيگاری
که نيستی!؟ با لحن مظلومانه ی گفتم: من و سيگار!!؟ سيگار چه معنی داره انوقت؟!
گذشت تا چند روز بعدش که دقيقا مارمضون شروع شده بود و نزديکای
ظهر و موقع ناهار از اون جمع بلژيکی يکی زان ميان پهلوان بلند شد
بره بيرون پرسيد: کسی چيزی ميخوره بگه تا بنويسم بگيرم !
نوبت من ملعون شد که ای کارد بخوره تو این شکم لال مونی ميگرفتم بهتر
بود گفتم:يه ساندويچ مرغ هم برا من لطفا!(poulet curry) ديدم همون
زينب ترک دل انگيز, صاف روبروی من خاک بر سر داره چپ چپ نگام ميکنه
گذشت تا موقعی که غذا ها رسيد و خواستم برم بلنبونم که خواهر زينب هم
بيکار واينستاد و به نيت کوفت و زهر مار کردن قوت ما اومد بالا سرم وايساد
و گفت: مگه روزه نيستی(لندهور!)؟! و من درد در رگانم حسرت در استخوانم همينطور
زور ميزدم لقمه بره پايين گفتم: والا چند وقتيه گاستريت دارم دکتر ميگه نگير
برات خوب نيست! (و بدرستی آنانکه نميگيريند برتر از آنانند که ميخورند).
يه اوهونی گفت و رفت ! يعنی اروا عمت باش تا صبح دولتت بدمد...
اتفاقا چند روز بعدش جشن پايان دوره بود و بمناسبت اون روز خجسته و
فرخنده مجلس لهو و لعب , شرب و شامپاين بر پا! اومدم يه سر کوچولو برم
خلوت آقا سوتی بزنم اندر قسمتی که نوشيدنيا توسط مردان و زنان مخلص
جان برکف سرو ميشد ديدم يکی دو تا از بچه های اونجا که آشنا بدندی ندا
دادندی فلانی شيشه ها زياد آمدندی, ميبری تا برات کنار گذارندندی؟ گفتم
ای برادر تو خود همه انديشه ای يه پارچ از اون کوفتيا بريز تو این ليوان
عجالتا تا گندش در نيامدندی! بعدم جرعه ی نابم در دست و اونم کوزه ی
شامپاين بر کف داشت برام ميريخت که در همون لحظات روحانی حس کردم يکی
پشت سرم وايساده! آروم برگشتم پشت سرم ديدم بله خود خودشه...!! همون ترک دل انگيز خواهر
زينب! زبل خان اینجا , زبل خان اونجا, زبل خان همه جا داره بر و بر نگام
ميکنه در اومد گفت : اینم دکتر گفته...؟!!! و با يه حالتی قهر و چس و صد تا فحش
بدتر اومد از کنارم رد شد صداش زدم وايسا ..وايسا دل انگيز....!!! وايسا که بهت
بگم چقدر از اخلاق گوه و مضخرفت خوشم مياد, خاک بر سر واينستاد
ديدم عجب ترکمونی زدم و چه فاجعه ی کلفتی رخ داد ...!! از اونجايی که ميگند چو
خيره شود مرد را روزگار...همه آن کند کش نيايد به کار , دويدم دنبالش تا
ورودی پرسنل رسيدم بش. فقط بايد پچ بارکد دار رو جلوی چشمی ميگرفتم تا ورودی
جلوم باز شه اومدم پچ رو از جيبم در بيارم بند آويزن پچ گرفت به فندک و
سيگار و دل روده ی هر چی تو جيبم بود همه مثل دل و جيگر زليخا ولو شد کف زمين
اونم درست همونجا جلوی چشم خواهر زينب و چشمی سنسور دار ورودی و چشم
همه پرسنل !
و بدينترتيب قشنگ و دردناک ريده شد تا ابد تو این داستان عشقی....
سر چشمه شايد گرفتن به بيل....چو پر شد نشايد گرفتن به پيل