به ياد اصفهان
اينو چند وقت پيش که زاينده رود خشک شده بود بابام گفته بود: سخني چند با شهر اصفهان اصفهان اي اصفهان اي اصفهان.............. ايکه ميگويند ترا نصف جهان خود تو ميگويي زهرشهري سرم.............. من بخود اهل هنر ميپرورم هرچه راگفتنددوصدچندان بود............... اصفهاني شوخ ولب خندان بود ماکه عمري در کنارت بوده ايم.............. در جوارت از محن اسوده ايم کي چنين بي اب شدزاينده رود............... کز نهادت برفلک بالاست دود هرکه ازرودت گذرکرددرغم است.............. نارضا ناشاد وابرو درهم است برزبان پيروبرناست اين سرود............... زنده رود ازچه شدستي خشک رود ازچه گشتي اصفها نا غمکده............... ساکنا نت جملگي ماتمزده کي شود بار دگر زاينده رود.............. ابشارت بهر ما خواند سرود تا رفيع اين مثنوي را ميسرود.............. بر دلش غم روي غمها ميفزود من که زياد با شعرهايي که بابام ميگه حال نميکنم اما تو اين چند وقته اين2 تا شعر رو ازش شنيدم حال کردم اولش هم يه خورده شک داشتم اينو بابام گفته يا از يه جا کش رفته!! مثل اوندفعه که خودش شعري از حافظ ميخوند بعدش گفت نميدونم کدوم نامرديه که به نام حافظ اومده هشتصد سال پيش شعرايه من رو بنام خودش تو ديوانش چاپيده =بر وزن چاپ کردن. اما خدايش اين دو تا رو ديدم بد نگفته: بردند زحدکينه و بيدادگري را کردندهمه پيشه خود بي پدري را هر حکم که صادرشده از مصدر باري .....................منسوخ شدوحکم جديدي شده جاري چون تيربجان ودل مردم شده کاري ..................... ازقاعده شرع خلايق شده عاري وقت است که اسلام زند کوس فراري فرياد ازاين فرقه تحت الحنک اندار...............اين قوم که هستند به ابليس هم اواز در ريختن خون خلايق شده دمساز ..................هر لحظه نمايند در مکرو فسون باز گه عشوه فروشند به مخلوق گهي ناز ترسم به يقين طشت معاني فتد از بام...............اسرار نهان اوفتد اخر بکف عام شورند بمن فرقه جهال کالانعام.................ورنه رذمي داد ز بي ديني اسلام زين روکه نه اغازدراوهست نه انجام